....
یکی از شاگردان شیخ رجبعلی خیاط نقل می کند كه:
یك روز با تاكسی میرفتم،
نابینایی را دیدم كه در انتظار كمك كسی،
كنار خیابان ایستاده است،
بلافاصله ایستادم و به او گفتم:
كجا میخواھی بروی؟
گفت: میخواھم بروم آن طرف خیابان.
گفتم: بعد از آن كجا میروی؟
گفت: دیگر مزاحم نمیشوم؛
با اصرارِ من مقصدش را گفت،
سوارش كردم و او را به مقصد رساندم.
فردا صبح خدمت شیخ رسیدم،
بدون مقدمه گفت
آن كوری كه سوارش كردی و
به منزل رساندی جریانش چه بود؟!
داستان را گفتم،
گفتند: از دیروز كه این عمل را انجام دادی،
خداوند متعال نوری بر تو تابانده است که در برزخ می درخشد
یك روز با تاكسی میرفتم،
نابینایی را دیدم كه در انتظار كمك كسی،
كنار خیابان ایستاده است،
بلافاصله ایستادم و به او گفتم:
كجا میخواھی بروی؟
گفت: میخواھم بروم آن طرف خیابان.
گفتم: بعد از آن كجا میروی؟
گفت: دیگر مزاحم نمیشوم؛
با اصرارِ من مقصدش را گفت،
سوارش كردم و او را به مقصد رساندم.
فردا صبح خدمت شیخ رسیدم،
بدون مقدمه گفت
آن كوری كه سوارش كردی و
به منزل رساندی جریانش چه بود؟!
داستان را گفتم،
گفتند: از دیروز كه این عمل را انجام دادی،
خداوند متعال نوری بر تو تابانده است که در برزخ می درخشد
+ نوشته شده در ساعت توسط نوشته شده توسط منتظرخورشید
|
بسم الله الرحمن الرحیم