یکی از شاگردان شیخ رجبعلی خیاط نقل می کند كه:

یك روز با تاكسی میرفتم،


نابینایی را دیدم كه در انتظار كمك كسی،

كنار خیابان ایستاده است،


بلافاصله ایستادم و به او گفتم:

كجا میخواھی بروی؟

گفت: میخواھم بروم آن طرف خیابان.


گفتم: بعد از آن كجا میروی؟

گفت: دیگر مزاحم نمیشوم؛

با اصرارِ من مقصدش را گفت،


سوارش كردم و او را به مقصد رساندم.

فردا صبح خدمت شیخ رسیدم،

بدون مقدمه گفت


آن كوری كه سوارش كردی و

به منزل رساندی جریانش چه بود؟!


داستان را گفتم،

گفتند: از دیروز كه این عمل را انجام دادی،


خداوند متعال نوری بر تو تابانده است که در برزخ می درخشد